در اردوگاه موصل، تب آمارگیری بالا رفته بود. نمی دانم برای پز دادن بود یا از سر وسواس، که هر روز می آمدند تعداد ۲هزار نفری ما را ردیف می کردند و در هر آمارگیری، پیراهنی، کفشی، چیزی به اسرا می دادند.یک روز کار آمارگیری به طول انجامید. هر لحظه به غروب آفتاب نزدیک تر می شدیم، ولی هنوز به ما فرصتی داده نشده بود که نمازمان را بخوانیم. به عراقی ها گفتیم الان است که نمازمان قضا شود، اما آن ها بی اعتنا به حرف مان، مشغول کارشان بودند. چندنفر از بچه ها همان طور که در صف نشسته بودند، نمازشان را خواندند و عده ای هم ایستادند و تکبیره الاحرام گفتند.عراقی ها که دیدند وقتی پای نماز در کار باشد، ما اهمیتی به امر و نهی آن ها نمی دهیم، عصبانی شدند و شروع کردند به زدن بچه ها. بچه ها که در گردابی از مشت و لگد افتاده بودند، تا ضربات مشت و لگد عراقی ها صورت شان را از قبله برنمی گرداند، نمازشان را ادامه می دادند.

راوی:آزاده علی حمزه ای

نوشته شده در شنبه 12 اسفند 1391برچسب:,ساعت 9:10 توسط بمانی| |

رئیس بیمارستان گفت: ما کاری به رضایت ایشان نداریم، اگر پایش قطع نشود به زودی عفونت به قلب می‌رسد. ما نتیجه را برای مرکز پزشکی بنیاد ارسال می‌کنیم و آنها هم از پدر و مادرش رضایت خواهند گرفت

عملیات خیبر در ساعت 21:30 روز 31262 با رمز یا رسول الله آغاز شد. هدف از این عملیات انهدام نیروهای سپاه سوم عراق، تامین جزایر مجنون شمالی و جنوبی، ادامه تک از جزایر و محور طلائیه به سمت نشوه و الحاق به نیروهایی که از محور زید به دشمن حمله می کردند بود. قرار شد خشکی شرق دجله از طریق هور تصرف شود تا دشمن نتواند از سمت شمال سپاه سوم را تقویت کند.

دلایل متعددی باعث شد تا منطقه عملیات هور باشد که یکی از آن دلایل این بود که دشمن فکر نمی‌کرد نیروهای اسلام توانایی عملیات در این منطقه جغرافیایی را داشته باشند.

عملیات خیبر که به آزاد سازی منطقه ای به وسعت 1000 کیلومتر مربع در هور، 140 کیلومتر مربع در جزایر مجنون و 40 کیلومتر مربع در طلاییه انجامید، موجب افزایش عزم بین المللی در جهت کنترل ایران و جلوگیری از شکست عراق گردید؛ به گونه ای که از تاریخ 3/12/1362 (زمان آغاز عملیات خیبر) تا تاریخ 30/7/1363 تعداد 474 طرح صلح از سوی 54 کشور مختلف جهان ارایه شد. شورای امنیت سازمان ملل نیز در تاریخ 11/3/1363 قطع نامه 552 خود را در خصوص پایان دادن به جنگ ایران و عراق تصویب نمود. این در حالی بود که هیچ یک از قطع نامه و طرح های مذکور نظر ایران را تامین نمی کرد.

هم چنین، در این عملیات فرماندهان جنگ به اهمیت تاثیر تجهیزات دریایی و آبی – خاکی برای کسب نتایج مهم و حیاتی پی بردند و نیز سپاه پاسداران به یکی از ضرورت های حساس و حیاتی در تکمیل و توسعه سازمان خود آگاه گردید و آن لزوم ایجاد تقویت و توسعه یگان های دریایی برای انجام عملیات های آبی – خاکی بود. این رهیافت، قابلیت سپاه در انجام عملیات عبور از هور و رودخانه های بزرگ را توسعه داد و هسته اصلی عملیات های بدر، والفجر8، کربلا3، 4 و 5 و نیز زمینه ای برای تشکیل نیروی دریایی سپاه پاسداران گردید.

این عملیات دستاوردهای خود را مدیون رزمندگانی است که شجاعانه جان خود را به کف گرفته و به مقابله با دشمن پرداختند. آنچه می‌خوانید خاطراه ای است از عباس پالیزدار یکی از رزمندگانی که در عملیات خیبر حضور داشته و می‌گوید:

*سه روز در بیمارستان اراک تنها برای معاینه و تشکیل پرونده سپری شد در حالی که روز به روز زخم پایم حادتر می‌شد و سیاهی آن توسعه پیدا می‌کرد به نحوی که حتی به مجرای تناسلی‌ام نیز رسیده بود و من همچنان در مقابل درخواست رضایت پزشکان مقاومت می‌کردم.

 

روز چهارم چند پزشک آلمانی پایم را معاینه کردند و به سرپرستار دستور دادند فردای آن روز من را (چک) و برای عمل جراحی آماده کنند. سرپرستار مسئله عدم رضایت من را برای دکترها یادآور شد. رئیس بیمارستان گفت: ما کاری به رضایت ایشان نداریم، اگر پایش قطع نشود به زودی عفونت به قلب می‌رسد و ایشان را از بین می‌برد، ما نتیجه را برای مرکز پزشکی بنیاد به وسیله تلکس ارسال می‌کنیم و مرکز پزشکی هم به خانواده‌اش مراجعه و از پدر و مادرش رضایت خواهند گرفت.

از این که دیگر به عقیده من اهمیتی نمی‌دادند و خلع سلاح شده بودم سخت ناراحت بودم و آرام و قرار نداشتم. شب آن‌روز تا دیر وقت خوابم نبرد و آنچه را که در طی چند روز بر من گذشته بود در خاطرم مرور کردم و دلگیر بودم که چرا مثل محمدعلی به فیض شهادت نائل نشده‌ام شاید گناهی مرتکب شده‌‌ام که به چنین روزی گرفتار آمده‌ام یا ...

نیمه‌های شب با همین افکار به خواب رفتم و در عالم رویا همان نور داخل نیزار را دیدم و این بار در حالی‌که گریه می‌کردم دست نیاز به طرف نور دراز کردم و از او خواستم تا مرا از این وضعیت نجات دهد.

عمو که از صدای گریه من بیدار شده بود مرا از خواب بیدار کرد و گفت: چرا گریه می‌کنی؟ من که تمام بدنم از عرق خیس شده بود ماجرای نور را آن‌طور که دیده بودم برایش تعریف کردم در حالی که گونه‌هایش از شادی گل انداخته بود با اطمینان و هیجان خاصی گفت: مطمئنم پایت خوب می‌شود آن شب تا صبح من و عمو نخوابیدیم و با هم زیارت عاشورا و دعای فرج آقا امام زمان(ع) را خواندیم.

ساعت هشت صبح بود که یک رزیدنت به همراه سرپرستار و دستیارش وارد اطاق شدند تا مرا (چک) و نتیجه را برای مرکز پزشکی بنیاد در تهران ارسال کنند. وقتی سرپرستار ملحفه را از روی پایم کنار زد و زخم پایم را دید با حالت شک و تردید به من و رزیدنت نگاه کرد. رزیدنت هم با دقت پایم را ورانداز کرد و با عجله از اطاق بیرون رفت و لحظه‌ای بعد به همراه پزشکان آلمانی بازگشت. پزشکان آلمانی هم با تعجب پایم را معاینه کردند و بدون اینکه چیزی بگویند همه از اطاق بیرون رفتند.

من که به حرکت‌‌های آنان مشکوک شده بودم پایم را که بی‌حس شده بود کمی تکان دادم و زمانی که پایم بدون درد به حرکت درآمد ملحفه را کنار زدم و دیدم سیاهی آن کاملا از بین رفته و درست مثل روزهای اول مجروحیت تازه پوست پایم شفاف است، بی‌اختیار با خوشحالی فریاد زدم: عمو من خوب شدم، من شفا گرفتم، من شفا گرفتم...

پزشکان آلمانی که به معجزه و این قبیل مسائل اعتقادی نداشتند، پرونده قبلی را کنار گذاشته و مجددا باگرفتن آزمایش و نوار پرونده جدیدی برایم تشکیل دادند، در نتیجه قرار شد از قطع‌کردن پایم صرف‌نظر کنند و با چند عمل جراحی شریان‌های قطع شده را به هم وصل و شکستگی پایم را نیز گچ بگیرند.

عمو که از بابت قطع شدن پایم خیالش راحت شده بود، پس از ملاقات با رئیس بیمارستان و سفارش من و همچنین مطرح نمودن مسئله (شفاگرفتن)، بدون اینکه به خانواده‌اش در تهران سری بزند، به منطقه بازگشت.

در طی مدت یک هفته چهار عمل جراحی با موفقیت بر روی پایم صورت گرفت و شکستگی آن نیز ترمیم شد و قرار شد پس از دو هفته از بیمارستان مرخص یا به یکی از بیمارستان‌‌های تهران منتقل شوم و این در حالی بود که روزانه عده کثیری از مردم اراک و حتی روستاهای اطراف که از موضوع شفا گرفتنم باخبر شده بودند به عیادتم می‌آمدند و من روزانه باید به سوال‌های بی‌شمار عیادت‌کنندگان پاسخ می‌دادم و آنچه را که از ابتدا بر من گذشته بود به تفضیل بازگو می‌کردم، به ویژه ایام مبارکه دهه فجر که دانش‌آموزان از سطح مدارس و دبیرستان‌ها به دیدنم می‌آمدند و نحوه شفا گرفتنم را جویا می‌شدند.

پس از دو هفته که با تجویز پزشک معالج از تخت پایین آمدم با عصا شروع به راه رفتن کردم، مرا جهت اعزام به یکی از بیمارستان‌های تهران آماده نموده و با یک دستگاه آمبولانس روانه فرودگاه کردند.

هواپیمایی که قرار بود با آن به تهران منتقل شوم مدت 20 دقیقه تاخیر کرد و من که همواره منتظر فرصتی بودم تا قبل از رفتن به تهران به منطقه بازگردم و قولی را که به محمدعلی داده بودم عملی کنم، به راننده آمبولانس که از بابت تاخیر هواپیما حرص می‌خورد، گفتم: شما بروید، من می‌توانم راه بروم، خودم سوار هواپیما می‌شوم. و او هم که منتظر چنین پیشنهادی بود با خوشحالی خداحافظی کرد و رفت. هواپیما چند دقیقه بعد در باند فرودگاه بر زمین نشست و مسافران سوار بر هواپیما شدند و وقتی که هواپیما به پرواز درآمد، از فرودگاه خارج شدم. و با تهیه بلیط به منطقه بازگشتم.

وقتی در اهواز از قطار پیاده شدم پایم به شدت درد می‌کرد اما بی‌توجه به آن به هر نحوی بود خود را به بنه و از آنجا به اسکله شهید عسگری که عمو و بچه‌ها در آنجا مستقر بودند رساندم.

وقتی عمو چشمش به من افتاد سخت عصبانی شد و با داد و فریاد گفت: تو اینجا چه کار می‌کنی با این وضعیت ناهنجار پایت چرا به منطقه برگشتی؟ توی این هوای گرم پایت چرک می‌کند و دوباره سیاه می‌شود.

در حالی که بغض گلویم را می‌فشرد گفتم: می‌‌خواهم بروم و جنازه محمدعلی را بیاورم.

عمو که کمی آرام شده بود گفت: وضعیت منطقه مساعد نیست.

بغض انباشته شده در گلویم ترکید و با گریه گفتم: اگر هم کسی نیاید به تنهایی می‌روم.

عمو با لحن پدرانه‌ای گفت: خیلی خوب، لازم نیست تو بیائی، فقط مشخصه‌ها و گرای منطقه را به ما بده ما می‌رویم و او را می‌آوریم، ولی باید به ما قول بدهی که بعد از آوردن جنازه محمدعلی به تهران برگردی و درمان پایت را پیگیری کنی.

در حالی که اشک چشمهایم را پاک می‌کردم با خوشحالی گفت: چشم، شما این کار را انجام بدهید، قول می‌دهم بلافاصله منطقه را ترک کنم. بعد از این که عمو 5 نفر از نیروهای آشنا به منطقه را انتخاب نمود و با ستاد و نیروهای مستقر در منطقه هماهنگی کرد، مسیر و مشخصه‌های منطقه را به آنان گفتم آنها به راه افتادند و از خاکریز گذشتند.

دو ساعت بعد که عمو و نیروهایش بازگشتند با خود سه جنازه شهید به همراه آورده بودند که هیچ کدامشان محمدعلی نبود، در اصل همان جنازه‌هایی بود که من جابجا کرده و برای آنها شاخص گذاشته بودم و جنازه محمدعلی یک متر آنطرفتر زیر نی‌ها قرار داشت که آن را نیافته بودند.

عمو وقتی به محل دقیق جنازه محمدعلی واقف شد، بلافاصله برای بار دوم به همراه نیروهایش برگشت و پس از دو ساعت ‌و نیم در حالی که با دشمن درگیر شده بودند و یکی از نیروها نیز ترکش خورده بود جنازه محمدعلی را با خود به همراه آوردند.

وقتی چپیه را از روی صورت محمدعلی کنار زدم همان لبخندی را بر لب داشت که موقع رویت نور در نیزار بر لبانش نقش بسته بود، لبانم را بر گونه‌اش گذاشتم بوی دل‌انگیز عطر گل محمدی مشامم را نوازش داد و پیشانی‌اش را که با دست لمس کردم پوست بدنش گرم و تر و تازه بود و با این که نزدیک به یک ماه از شهادتش می گذشت انگار ساعتی قبل به لقای حق پیوسته بود.

 

نوشته شده در پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:موصل2,ساعت 7:47 توسط بمانی| |

 

 

 

 

 

 

 

براي برگزاري ايام مبارك دهة فجر مسابقات حفظ قرآن و حديث، قرائت قرآن، معلومات عمومي، خط، نقاشي و كشتي خيلي را به خود جذب مي‌كرد.

ابتدا هر اتاق در رشته‌هاي مورد نظر مسابقاتي برگزار مي‌كردند. بعد از آن از بين برندگان مسابقات فينال برگزار مي‌شد و اهداء جوايز را داشتيم. با توجه به عدم امكانات، برنامه‌هايي از قبيل مسابقات، سخنراني، تئاتر، نمايش و سرود تدارك ديده مي‌شد. اجراي بعضي از اين برنامه‌ها وسايلي لازم داشت كه بچه‌ها با تدبيري كه مي‌انديشيدند از كمترين امكانات داخل اردوگاه به نحو احسن استفاده مي‌كردند و اقدامات لازم صورت مي‌گرفت. به عنوان مثال براي دكور نمايش، برادران مجبور بودند با وسايلي چون (ملحفه، پتو و نخ) فضاسازي كنند و آن‌ها را طوري پنهان كنند كه كاملاً‌ دور از چشم عراقي‌ها باشند. مشكل اصلي لحظة اجراي مراسم بود كه بچه‌ها بايد دكور را روي يك پتو آماده مي‌كردند تا در صورت لو رفتن برنامه و حضور سربازان عراقي پنهان كردن آن راحت‌تر باشد. موعد مقرر فرا رسيد. گروهي از بچه‌ها مشغول اجراي تئاتري بودند كه روزهاي زيادي سر آن وقت گذاشته بودند و تمرين مي‌كردند.چند لحظه‌اي بيشتر از اجراي برنامه نمي‌گذشت كه ناگهان سر و صدايي تمام محوطه آسايشگاه را فرا گرفت. فرياد سربازان عراقي بود كه فضاي آسايشگاه را به هم ريخت. جمع بچه‌ها متفرق ‌شد. هر كس به كاري مشغول مي‌شد كه جو اردوگاه را عادي نشان دهد. بعد از رفتن سرباز عراقي دوباره ادامة برنامه‌ها را اجرا مي‌كرديم. به طوري كه يك ميان‌پردة پانزده دقيقه‌اي گاهي تا يك ساعت طول مي‌كشيد كه اجراي آن به پايان برسد.بچه‌هاي اردوگاه روزهاي دهة فجر را نامگذاري مي‌كردند. اما، نه به سنت ايران بلكه به مقتضاي شرايط و مكاني كه در آن قرار داشتيم. به عنوان مثال يك‌ روز به عنوان اسير و رسالتش، روز ديگر به نام خادمين اسرا و ... .

هر روز به مناسبت رشادت‌هايي كه اسرا از خود نشان مي‌دادند نام‌گذاري مي‌شد و برنامه‌هايي هم در راستاي آن برگزار مي‌شد.

 

نوشته شده در یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:موصل2,ساعت 12:50 توسط بمانی| |

عنوان : اردوگاه پاسداران خميني
راوي :آزاده
منبع :كتاب برگهايي از اسارت
سال 62 چند ادثه مهم در موصل 2 اتفاد افتاد. يكي ازاينكه در يك غروب ديگر كه خورشيد گرفته و كمرنگ سر در چاه افق داشت ، چند نفر از ياوران خميني را كه با چرب زباني جاسوسها به عنوان فعالترين اسرا معرفي شده بودند ، روي تيغها غلتاندند و بعد از انداختن شان در آبهاي گل آلود و لجن ، با كابل به جانشان افتادند.
در همين سال ، به آسايشگاهها ريختند و اسراي كم سن و سال را جدا و بعد ازاينكه دو– سه ساعت ، آنها را زير كابل و شلاق گرفتند ، همگي را به اردوگاه رماديه منتقل كردند به جاي آنها ، صدو هشتاد نفر از اسراي قديمي اردوگاه رماديه را به موصل 2 آوردند. وقتي بچه ها را بردند ، آسايشگاهها ديدن داشت؛ چون روي در و ديوارها خون شتك زده بود و دايره هاي بزرگ و كوچكي كه خون سرخ بندگان خوب خدا را نشان مي داد، سندي برمظلوميت آنها بود. فكر ميكنم در همين سال بود كه پانصد نفر را جدا كرده ، به موصل 4 بردند. چه موقع رفتن و چه موقع ورود به مكان جيدي ، از زدن نگذشتند و در همان روز بود كه "مهرابي " چشمش از حدقه درآمد. تا ده روز ، ما را در منگنه سختي قرار دادند و از نظر آب و غذا و امكانات ، حداقل ممكن را در اختيارمان قرار مي دادند. در همان هنگام كه ما را به موصل 4 بردند ، حاج آقا ابوترابي را به اردوگاه ديگري منتقل كردند؛ اما جانشين حاج آقا در اردوگاه ، آقاي "احدي" پيام ايشان را به ما مي رساند. قبل از اينكه به اردوگاه جديد بياييم ، جلو در ورودي ، تابلويي را نصب كرده بودند كه روي آن نوشته شده بود: معسكر حرس خميني.
من تا روز آزادي – كه هفت سال طول كشيد – در همين اردوگاه بودم.

آزادگان اردوگاه موصل 2

نوشته شده در جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 8:3 توسط بمانی| |

http://tanvir.ir/sysnews_img/photos/imam-khomeyni.jpg

اردوگاه موصل 2 سراسر از عشق به وجود مبارك امام عزيز بود . تك تك اسرا وجودشان مملو از محبت به امام عزيز بود،‌همه ي سرمايه هستي شان ديدار امام بود و دعاي هميشگي اسرا "‌خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگه دار بود"‌. دشمن به خوبي از علاقه مندي اسرا به رهبرشان مطع بود و اسرا عشق به امامشان را آشكارا براي دشمن ظاهر مي كردند.

. دشمن همه ي برادران را به نام " حرس خميني " مي شناخت و چون واقعاً‌ برادران اين اردوگاه حافظ و پاسدار اهداف مقدس امام بزرگوار بودند و با الهام گرفتن از قرآن كريم و نهج البلاغه و دعاها و سخنان امام وحدتي بي نظير داشتند و زمينه ي هيچ گونه سوء استفاده ي تبليغاتي و غيره را براي دشمن باقي نگذاشته بودند. بارها دشمن اعتراف مي كرد كه شما در قلب كشور عراق يك جمهوري اسلامي تشكيل داده ايد. به حق مي توان گفت اين اردوگاه پايگاه اسلام در دل دشمن بود و در ان هموازه مراسم بزرگداشت دهه ي مبارك فجر، روز ورود امام و پيروزي انقلاب ،‌ گرامي داشت هفته ي دفاع مقدس ،‌بزرگداشت عمليات پيروزمندانه ي سپاهيان اسلام و همچون فتح المبين و بيت المقدس و غيره ،‌حماسه ي پر شور عاشوراي حسيني (ع) ،‌ بزرگداشت شهيدان انقلاب و جنگ ، مجالس جشن و سرور به مناسبت تولد معصومين سلام الله عليهم و مجالس عزا و سوگواري به مناسبت شهادت آنها با كمترين امكانات و با بيشترين شكوه برگزار مي شد.

روزهاي عيد فطر و عيد غدير و عيد نوروز ،‌ روزهاي نمايش عظيمي از وحدت و برادري و مهرباني در ميان اسرا و در پايگاه دشمن بود. دو هزار نفر با تمام وجود در حياط اردوگاه برادرانه دست يكديگر را مي فشردند و همديگر را در آغوش مي گرفتند،‌و چه بسا اين مراسم عظيم كه توام با دعا براي وجود مبارك امام و تداوم انقلاب و دعوت به صبر در راه هدف همراه بود . ساعتها طول مي كشيد و دشمن با حسرت تمام نظاره گر اين وحدت و حركت عظيم برادران رزمنده ي دربند بود. سفره هاي عظيم وحدت كه گاه دو هزار نفر بر سر يك سفره مي نشستند اعضاي صليب سرخ جهاني را به حيرت وا مي داشت. بارها مي گفتند اين برادري و مهرباني كه در بين شما هست ما در هيچ كجاي دنيا نديده ايم. آنها مي گفتند دنياي غرب شما را خشن و بي عاطفه و خطرناك معرفي كرده اند و اكنون كه با شما رو به رو شده ايم خلاف گفته ي آنها را عيناً مشاهده مي كنيم.

در اينجا مجال سخن گفتن نيست تا گوشه اي از مسائل اخلاقي و عبادي و فرهنگي و جلوه هاي ايثار و فداكاري عزيزان دربند را كه درسهاي آموزنده اي را در بردارد ، نقل كنم.

فقط يادي از آن روز مصيبت بار مي كنم كه بدن نحيف اسرا را در هم شكست و سينه هاي پر درد آنها را جريحه دار ساخت.

ما چون راديو داشتيم از جريانات مملكت با خبر بوديم و خبر كسالت امام را مي دانستيم و به همين جهت براي سلامتي وجود شريفشان مجالس دعا بر پا مي كرديم و آنقدر اين دعاي شريف"‌خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگه دار "‌ را مي خوانديم كه اصلاً‌ باورمان نمي شد روزي امام از ميان ما برود.

صبح روز يكشنبه 14 خرداد 1368 بچه ها بي خبر از اين مصيبت عظمي ، عده اي مشغول بازي و عده اي سرگرم درس و بحث و عده اي هم در حال نظافت بودند. ساعت 10 صبح بود كه عراقي ها از بلندگوي اردوگاه قرآن گذاشتند. با شنيدن صداي قرآن ،‌بچه ها ناگهان از حركت باز ايستادند بازي خود به خود تعطيل شد، دلها به تب و تاب افتاد ، نگراني همه ي برادران را فرا گرفت . هنوز خبر حادثه به برادران نرسيده بود اما سكوتي غم انگيز سراسر اردوگاه را فراگرفته بود . برادران يا به هم نگاه مي كردند يا قدم مي زند ولي توان صحبت كردن با يكديگر را نداشتند . همه نگران و مضطرب بودند. دشمن براي نخستين بار اسرا را اين همه آرام مي ديد. وقت آمار رسيد. گرفتن آمار در سكوت كامل تمام شد و اسرا را داخل آسايشگاه كردند. خبر حادثه توسط برادري مسؤول از راديو گرفته شد. گوينده اخبار شروع به خواندن كرد:‌"‌«بسم ا... الرحمن الرحيم . انا لله و انا اليه راجعون" شنوندگان عزيز ،‌ توجه فرماييد . امام خميني ( اما گريه امانش نداد. دوباره شروع به خواندن كرد ) امام خميني به ملكوت اعلي پيوست."

سكوتي مرگبار همچنان در ميان برادران موج مي زد. قطرات اشك از گونه هاي عزيزان در بند بر زمين مي ريخت . عده اي به سجده رفته و همچون صخره اي به زمين چسبيده بودند و عده اي نيز زانوي غم بغل كرده و چشم به زمين دوخته بودند. بغضي خفه كننده هنوز گلوها را مي فشرد. ناباوري هنوز در ميان برادران موج مي زد،‌ اما آنگاه كه پيام فرزند امام خوانده شد كه روح بلند پيشواي مسلمانان و رهبر آزادگان حضرت امام خميني به ملكوت اعلي پيوست ، ناباوريها لباس باور به خود پوشيد و بغضها تركيد و صداي شيون اسرا و ناله ي آنها به آسمان رفت. در و ديوار با اسرا مي گريست . غبار غم همه جا را فرا گرفته بود. دنيا در چشم اسرا ديگر ارزشي نداشت. غم فقدان پدر تا مغز استخوان آنها را در بر گرفته بود. غم غربت با غم يتيمي در هم آميخته بود و مظلوميت بهتمام معني خود را نشان مي داد.

چهل شب و روز در سوگ رهبر و امام مان به عزا نشستيم ،‌ چهل شب و روز با قطرات اشك و با ياد رهبر و سخنان ايشان پيمان وفاداري با اهدافشان بستيم، چهل شب و روز در عزاي عمومي امام با شاگرد مكتبش و خورشيد فروزان دوران حياتمان حضرت آيت الله خامنه عهد بستيم كه سربازي پاكباخته براي ايشان باشيم. اماما، خداي بزرگ روحت را شاد گرداند و چندين برابر از فضلش كرم نمايد.

آزاده كمال الدين فتاحي

نوشته شده در یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 18:12 توسط بمانی| |

صفحه قبل 1 صفحه بعد

کپی برداری بدون ذکر منبع غیر مجاز می باشد
www.sharghi.net & www.kafkon.com & www.naztarin.com